شهید بهشتی به روایت همسرش

  • 1396/04/07 - 03:06
  • - تعداد بازدید: 3911
  • زمان مطالعه : 11 دقیقه

شهید بهشتی به روایت همسرش

به مناسبت سی و ششمین سالگرد شهادت شهید بهشتی و شهدای هفتم تیر

همیشه این گونه بوده است که مردم دوست دارند بدانند شخصیت‌های برجسته علمی، سیاسی، فرهنگی و... که برای خود چهره‌ای هستند و عنوانی دارند چگونه در خانه خود زندگی می‌کنند و چگونه شخصیتی دارند. تنها کسی که می‌تواند گواه مناسبی بر اعمال این اشخاص باشد، همسران آن‌ها هستند.

مرحومه عزت الشریعه مدرس مطلق، همسر بزرگوار شهید والا مقام آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی در خاطرات خود از زندگی با این اسطوره مقاومت و مظلومیت مطالب زیبا و به یاد ماندنی عنوان نموده‌اند که برای تمامی زنان و مردان مسلمان شنیدنی است:

زمانی که با ایشان ازدواج کردم، 14 سال بیشتر نداشتم و ایشان هم 25 ساله بود. پس از ازدواجمان سه ماه در اصفهان بودیم و سپس به قم آمدیم. مدت دوازده سال در قم ساکن بودیم و در این فاصله صاحب سه فرزند شدیم. هم‌زمان با تبعید امام به ترکیه ما را هم بدون حقوق به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم زندگی در تهران بسیار سخت و دشوار بود و رنج‌ها کشیدیم. البته مدتی هم که در قم بودیم خانه‌ای از خودمان نداشتیم و محل زندگی‌مان دو اتاق اجاره‌ای بود.

-

دکتر خیلی خوش اخلاق و مهربان بودند. هم‌نشینی با ایشان برایمان لذت بخش بود.

-

در تمام عمر کار کرد و از هیچ نوع وجوهی استفاده نکرد. رئیس دیوان عالی کشور هم که بود، یک ریال حقوق نگرفت. همیشه می‌گفت: «وقتی این همه مستضعف در کشور است، روا نیست از دادگستری حقوق بگیرم. باید بدانید زندگی ما باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد. »

-
هر ماه ده درصد حقوقش را به من می‌داد و می‌گفت: خانم این غیر از مخارج خانه و متعلق به شماست. هر طور مایلید و صلاح می‌دانید خرج کنید. چون می‌دانست من در بسیاری از امور مقیدم و بعضی از چیزهای را که می‌خواهم از خرجی خانه نمی‌خرم

یک شب لامپ منزل سوخته بود و من به همه مغازه‌های اطراف خانه‌مان سر زدم، اما لامپ نداشتند. بنابراین به دادگستری تلفن کردم و گفتم: «آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و به منزل بیاورید». ایشان جواب داد: «هرگز خدا نکند چنین کاری کنم. فعلاً شما شمع روشن کنید تا ببینم چه باید بکنم. ». ایشان تا این اندازه در مورد چیزی که به منزل می‌آورد احتیاط می‌کرد.

-

آقای بهشتی بسیار با سلیقه و خوش ذوق بود. او منزلمان را با کم‌ترین هزینه به سلیقه خودش ساخت و با حداقل هزینه زیباترین نماها را طراحی و اجرا کرد. در رنگ آمیزی خانه هم سلیقه به خرج داد. ایشان با سلیقه و ابتکاری که داشت، به جای استفاده از سنگ به کارگرها گفته بود دیوارها را با سیمان قرمز و سفید، به صورت متناوب و به شکل لوزی درست کنند. این نما با وجودی که از سیمان ساده ساخته شده از دور زیباتر از سنگ بود. با وجود این خیلی‌ها می‌گفتند خانه آن‌ها تشریفاتی است!

-

ایشان بسیار مراعات حال مرا می‌کرد که به زحمت نیفتیم. اوایل انقلاب با توجه به حجم و فشار کارها معمولاً مهمانان سرزده‌ای به منزل ما می‌آمدند. در این موارد خودشان از بیرون غذا می‌گرفتند تا برای من مشکل پیش نیاید. با وجود خستگی و کار زیاد وقتی به خانه می‌آمد، همیشه شاد و سر حال بود. اول با من و بعد با بچه‌ها سلام و احوال پرستی می‌کرد. آنگاه از من می‌پرسید: «امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ آیا بچه‌ها در کارهای خانه کمکتان می‌کنند؟ بچه‌ها که هستند تا آنجا که می‌توانید بدهید کارها را آن‌ها انجام دهند. خودتان را به زحمت نیندازید». از یک سو مرتباً به بچه‌ها سفارش می‌کردند به مادرتان کمک و بسیار مراعات حالش را کنید. کارهای منزل بین همه بچه‌ها تقسیم شده بود و ایشان در این زمینه بین دختر و پسر تفاوتی قائل نمی‌شد. یعنی پسرها هم مثل دخترها ظرف می‌شستند، جارو و گردگیری می‌کردند اما خرید منزل به عهده ایشان و پسرها بود.

-


شهید بهشتی

هر ماه ده درصد حقوقش را به من می‌داد و می‌گفت: خانم این غیر از مخارج خانه و متعلق به شماست. هر طور مایلید و صلاح می‌دانید خرج کنید. چون می‌دانست من در بسیاری از امور مقیدم و بعضی از چیزهای را که می‌خواهم از خرجی خانه نمی‌خرم.اصرار زیادی به درس خواندن و پیشرفت من داشت و برای این کار وقت صرف می‌کرد و مرا در یادگیری درس‌ها و آمادگی برای شرکت در امتحانات و آمادگی برای شرکت در امتحانات کمک می‌کرد. حتی به علیرضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد و برای امتحان کتبی آن هم خودش کمکم کرد.

-

در آن زمان مراکز تفریحی بیرون از منزل معمولاً جو سالمی نداشت و مناسب خانواده‌های مذهبی نبود، از این رو ما را با ماشین بیرون شهر، جاهای خلوت و خوش آب و هوا می‌برد. معمولاً صبح‌های جمعه به اطراف ولنجک می‌رفتیم و یکی دو ساعتی پیاده روی می‌کردیم. ایشان اصرار داشت من هم همراهشان بروم پس از پیاده روی، شیرینی و بستنی می‌خوردیم و ایشان با بچه‌ها بازی می‌کرد تا خستگی یک هفته درس و تلاش از تنشان برود و برای شروع هفته‌ای دیگر روحیه لازم را داشته باشند. تا جایی هم که امکان داشت وسائل تفریح بچه‌ها را در منزل فراهم کرده بود تا نیاز به مراکز تفریحی بیرون نداشته باشند. مثلاً آپارات نمایش فیلم هشت میلی متری خریده بود که بچه‌ها در خانه فیلم تماشا کنند و تا آنجا که ممکن است سینما نروند. همچنین برای پسرها وسائل نجاری تهیه کرده و در زیر زمین منزل، میز پینگ‌پنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتور سیکلت و هر آنچه در وسعش می‌رسید، برای تفریح و شادی بچه‌ها فراهم می‌کرد.

-

روزهای جمعه را کاملاً به خانواده اختصاص داده بود. عقیده داشت بچه‌ها نباید به تماشای تلویزیون عادت کنند و به جای آن باید با طبیعت مأنوس شوند، به همین دلیل وقتی می‌دید بچه‌ها پای تلویزیون نشسته‌اند، با مهربانی می‌گفت: حیف نیست در هوای به این خوبی گل و سبزه و باغچه را بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟ و آن‌ها را تشویق می‌کرد در باغبانی و چیدن علف‌های هرز باغچه کمکش کنند.

-

از همان ابتدا به بچه‌ها مدیریت مالی و نظم را یاد داد. در خانه صندوق قرض‌الحسنه و دفترچه‌های کوچکی برای پرداخت اقساط وام‌ها تهیه کرده و به بچه‌ها داده بود. آن‌ها را تشویق و راهنمایی می‌کرد در این صندوق پول بگذارند و دقیق و حساب شده از این صندوق وام بگیرند. علیرضا مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه منزل قانون خاصی داشت. کسی که می‌خواست از کتابخانه استفاده کند باید کارت عضویت داشته باشند. ضمناً کتابی که امانت داده می‌شد، در دفتری ثبت می‌گردید.
ایشان هر جا می‌رفت می‌گفت: «تو هم باید باشی. تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی منی»

-

ایشان به هیچ عنوان اهل دروغ، غیبت و شوخی‌های بیهوده در جمع نبود. حتی اگر غیبت راجع به یکی از دشمنان بود حتی به انداز یک کلمه حاضر به شنیدن آن نبود و اخم می‌کرد و می‌گفت: «حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید او را به راه راست هدایت کند.» با وجود اینکه خیلی‌ها به او دشنام می‌دادند. تهمت می‌زدند و علیه او حرف‌های بسیاری زده می‌شد، اما هرگز قلب و وجدانش قبول نمی‌کرد حتی به انداز یک کلمه پشت سر آن‌ها سخنی بگوید.

-

ما مانند دو شریک بودیم. ایشان برادری نداشت. همیشه به من می‌گفت: تو پشتیبان و حامی من هستی. هر کاری را که می‌خواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمی‌توانستم برنامه‌هایم را به ثمر برسانم. همه جا با هم بودیم، چه در مسافرت‌های داخل و چه در مسافرت‌های خارجی، همیشه کنارش بودم و هیچ گاه مانع فعالیت‌هایش نمی‌شدم. در آلمان مواقعی می‌شد که تا ساعت سه نیمه شب برنامه و سمینار داشت و درگیر فعالیت‌هایشان بود. در این باره هیچ وقت به او اعتراضی نکردم. از اینکه همواره در فعالیت و خدمت به مردم بود، احساس خوشحالی و رضایت می‌کردم. هر گاه می‌گفت: «از حق شما گرفته می‌شود».

جواب می‌دادم خدا را شکر می‌کنم که در این راه‌ها می‌روید و وقتتان صرف چنین کارهایی می‌شود. راضی نیستم کنار ما بنشیند و ما را سرگرم کنید. ایشان هر جا می‌رفت می‌گفت: «تو هم باید باشی. تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی منی». اغلب پول‌هایی را که برای کمک به مبارزان کشور و تشکل‌های دانشجویی می‌داد، از درآمد خود پرداخت می‌کرد. با وجود آنکه حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، به هیچ وجه برای امور مذکور و همین طور مصارف شخصی و خانوادگی از آن استفاده نمی‌کرد.

-

شهید دکتر بهشتی

وقتی آقای محققی، امام جماعت مسجد مرکز اسلامی هامبورگ مسجد را رها کرد و به ایران بازگشت، آن مسجد به ایشان تحویل داده شد. بنیان گذار این مسجد مرحوم آیت الله بروجردی بودند. ابتدا نام آن مسجد ایرانیان بود و آقای بهشتی نامش را به مرکز اسلامی هامبورگ تغییر داد. پس از آن همه ملیت‌ها به آنجا می‌آمدند. زمانی که ایشان به آلمان رفت روزهایی بود که منصور ترور شده بود و ساواک به این دلیل که می‌گفت، آقای بهشتی عامل اصلی ترور منصور است و ما را تحت فشار قرار می‌داد. اکثر جلساتی که در منزل ما تشکیل می‌شدند سیاسی و مبارزاتی بودند و اعضای آن همگی علیه رژیم فعالیت می‌کردند، از این رو وقتی آقای بهشتی به هامبورگ رفت تا کارها را سر و سامان دهد و ما به ایشان بپیوندیم، ساواک مانع خروج ما از ایران شد. البته با تلاش‌های فراوان آیت الله خوانساری توانستیم خود را به هامبورگ برسانیم. در نخستین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد مرکز اسلامی هامبورگ برگزار شد، سه هزار نفر حضور داشتند و این بسیار تعجب آور بود.

-

قبل از انقلاب فعالیت‌ها و جلسات ایشان معمولاً مخفی و پنهان بود، به این ترتیب که جوانان مشتاق و متفکر شب‌های چهارشنبه به بهانه تفسیر قرآن به منزل ما می‌آمدند و ضمن این جلسات برای امام نامه می‌نوشتند و یا نوارهایی را ضبط می‌کردند و برای ایشان می‌فرستادند. معمولاً جوانان پرشور، انقلابی، فهیم و رهروی راه حضرت امام با آقای بهشتی مشورت و بحث می‌کردند که چه فعالیت‌هایی را انجام دهند تا انقلاب بهتر پیش رود و زودتر به ثمر برسد. این جلسات گاهی تا دو نیمه شب ادامه داشت. افرادی که در خط امام بودند تا پایان هم در مسیر خود ثابت قدم و استوار ماندند.

-

بعد از انقلاب هم دائماً در خانه ما جلسات متعددی برگزار می‌شود و آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر و آقای خامنه‌ای با ایشان چند ساعت جلسه داشتند، ایشان همواره مرا در جریان همه مسائل و برنامه‌هایشان قرار می‌داد. آقای بهشتی از قبل از انقلاب رهرو راه امام بود و از 18 سالگی و از زمان آیت الله کاشانی در همه تظاهرات علیه رژیم شرکت می‌کرد. او چهره شاخص و برجسته‌ای بود و این گونه نبود که یکباره شاخص و مطرح شود. در واقع او همیشه در صحنه مبارزات حضور داشت. همه این موضوع را می‌دانستند.
«امام خواب دیده بودند عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، شما عبای من هستید، بسیار مراقب خود باشید. »

-

وقتی مخالفان و دشمنان شروع به تهمت زدن و مخالفت‌های نابجا و ناروا علیه او کردند، به تدریج این مسئله باور همه شده بود که شهید بهشتی یکباره در صحنه مبارزات شاخص شد. وقتی از ایشان می‌خواستم: «آقا! در رادیو و تلویزیون جواب این تهمت‌ها و افتراها را بدهید». می‌گفت: «چرا بروم و خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا می‌کنم. خدا خودش همه کارها را درست می‌کند». در واقع او برای تعریف یا تکذیب کسی کاری نمی‌کرد. همه کارهایشان برای خدا بود، نه از تعریف و تمجید کسی راضی و خشنود می‌شد و نه با مخالفت‌های کسی ناراحت و دلگیر. از هیچ کس انتظار و توقعی نداشت. همین باعث شد بعد از شهادتش دوست و دشمن همه برای او گریه کردند.

-

افسوس می‌خوردم که هم ما و هم ملت ایران چه شخصیت گران‌قدر و بزرگی را از دست داده‌ایم. روز نیمه شعبان قصد داشتیم برای دیدار از مادر ایشان به اصفهان برویم. آقای بهشتی آن روز خدمت حضرت امام رفت. وقتی برگشت ناراحت بود. پرسیدم: «چه شده است؟ » گفت: «امام گفته‌اند به این سفر نرو و مراقب خودت باش». هر چه درباره خواب امام از او پرسیدم، جوابی نداد. پس از شهادتش وقتی همسر امام به منزل ما آمدند، راجع به آن خواب پرسیدم، ایشان گفتند: «امام خواب دیده بودند عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، شما عبای من هستید، بسیار مراقب خود باشید. ».

به نقل از:بخش فرهنگ پایداری تبیان
  • گروه خبری : خبرها
  • کد خبر : 10
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید

shahidheidari.com

مطالب، مقالات، خاطرات و عکس در خصوص شهید حیدری را به ایمیل زیر ارسال نمائید:.

address ایران، تهران

tel 09217311894

email info@shahidheidari.com

آخرین اخبار

آمار بازدید سایت

  • بازدید امروز : 446
  • کل بازدید : 366820
  • بازدیدکنندگان آنلاین : 1